نامه ای به دوست


کلبه متروکه

                                                                     با سلام

حال شما چطور است ؟

اگر از حال اینجانب خواسته باشی

ملالی نیست جز دوری آسمان

که آن هم اگر دست تو را داشته باشم

نزدیکترین است

هوای آنجا چطور است ؟

اینجا که هوا یکسره ابری است

اما نه !

انگار هوا اینجا بدون خورشید است

بدون ماه است

بدون توست

راستی !

دیشب باز خواب تو را دیدم

دیدم که انگار می آیی

و صدای قدمهایت نزدیک می شد

اما باز

تا خواستم پیش پایت بلند شوم

از خواب پریدم

مادرم می گفت که تعبیرش

آمدن مهمان است

تو نمی خواهی مهمان ما باشی ؟

در کلبه درویشی ما

لقمه نانی

سر سوزن عشقی

و به اندازه دستانت غم است

بیا و کلبه مرا مزین کن

دلم می خواهد بیایی

کنارت بنشینم

از ماه بگویم

از خورشید بگویم

از ستاره

از آب

از دریا

از خنده ای که نیست

از گریه ای که رفت

از ...

نمی دانم

فقط می خواهم بیایی

حرف برای گفتن زیاد است

فقط بیا

و مرا با خود ببر

به آنجا که ستاره هست

آسمان هست

خورشید هست

چشمه ای روان به سوی افق

و دریایی که بشود

تمام آنرا گریست

مرا با خود ببر

دستم را بگیری

می بینی

که تمام وجودم

نام تو را فریاد می زند

بیا و مرا به ستاره مهمان کن

به رویا

به پرواز بخوان

شاید که با تو

دنیا را بفهمم

ا



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 22 آذر 1390برچسب:,ساعت 1:33 توسط یه دوست| |


Power By: LoxBlog.Com